آقا بهرام پیرمرد گل فروش خیابان اندرزگو

آقا بهرام پیرمرد گل فروش خیابان اندرزگو

بارها در خیابان اندرزگو دیده بودمش. بیش از اینکه گل فروش بودن یا سن و سالش جلب توجه کند خوش لباسی اش به چشم می آمد. جدی گرفتن کارش. جدی گرفتن “لحظه” و لو به اندازه مسافت میان او و پنجره ماشین ولو به اندازه این پرسش که ” گل می خرید؟” و آن پاسخ که :”نه”و این همه جدیت خاصیت خودش بود یا گل ها یا ان خیابان یا هر سه ، نمی دانم؟! چند باری عکسی گرفتم تا در اینستا بزنم و بعد که خواستم منتشر کنم به هوای اینکه شاید راضی نباشد چهره اش را تار کردم. امروز در سایتها خواندم که دو روز پیش خودرویی به او می زند و از صحنه می گریزد و پیرمرد در جا جان می دهد. نمی دانستم اینها را اما ظاهرا اسمش آقا بهرام بوده و مدتی هم در آمریکا زندگی می کرده و حالا این پیرمرد با آن لبخند معصومانه زیر خاک است و رد خاطراتش در ذهن ما عابران آن خیابان و ماشین های لوکس و رانندگان جوانش به اندازه چند ثانیه به اضافه آن کلاه و کت و کروات و لبخندی است که بدجور به او می آمد.

بهرام -پیرمرد گل فروش خیابان اندرزگو

بهرام -پیرمرد گل فروش خیابان اندرزگو

تخیل آدمی خیلی جا دارد که یک پیرمرد را، آمریکا را، خیابان اندرزگو را، کت و شلوار شیک و کراوات را و لبخند را و سالخوردگی و گل ها را به هم مثل دانه های تسبیح رشته کند اما واقعیت هر آدم ، واقعیت هر لبخند ، هر غربت و هر مرگ که مثل بختک می آید و می چیند و می رود چنان است که گویی تاسف ما بر آن روایتی است که گویی روایت خویشتن ماست.
راستش همه ما که عابران لحظه ای چشمی دیگر در جایی دیگر هستیم در نهایت تفاوتی با یکدیگر نمی کنیم، همه مان همینطور جایی و در چشم کسی ردی از لبخند یا شاید تلخند گذاشته ایم و با کلی معما و حلقه های مفقوده مبهم از ان جلوه های متناقضی که نشان داده و رفته ایم ، می رویم ، این بار اما برای همیشه درست مثل پیرمرد خندان و ناشناس خیابان اندرزگو.درست مثل آقا بهرام و آن گل ها که در روزهای سرد و شیشه های بخار پایین می آمد و این پیرمرد را ورانداز می کرد و به لبخندی یا شایه چانه زدنی و کمتر خریدنی ، توقفی می کرد و سریع می گذشت.
ویل دورانت در مقدمه تاریخ تمدن می گوید که ورای این هیاهوو قیل و قال که پادشاهان و ارباب قدرت در تاریخ گذاشته و رفته اند ، زمزمه ها ، ترانه ها، دغدغه ها ، عاشقانه ها و آدم هایی هستند که تاریخ چیزی از آن ها نگفته و رد کمرنگی از ایشان برجاست و آنچه برای تمدن مانده است هم همین برجانمانده هاست و حالا من دارم به زمزمه ها، عاشقانه ها و غصه های پیرمردی فکر میکنم که جزیی از ان همان برجانمانده ها و ثبت نشده هایی است که تاریخ و خیابان اندرزگو و آدم هایش هرچقدر هم که بخواهند نمی توانند انکارش کنند.