بزرگ شدن در جهان درون و مرارتهای کوچک شدن از نگاه بیرون
این ویدیو علیرغم ظاهر آزاردهندهاش معنایی عمیق را در ذهنم تداعی کرد و مگر نه این است که عظمت باید در نگاه آدم باشد نه در چیزی که میبینی؟
زندگی دو نیمه دارد. نیمه نخست آن برای شنیدن است و نیمه دیگرش برای دیدن آنچه شنیدهای. مثلا در نیمه اول، تنها میشنوی که « #شرافت» چیز مهمی است. شرافت، بزرگی و مجد است. و در نیمه دوم، میبینی که این بزرگ بودن، همیشه «بزرگشدن» نیست که تقلایی است برای تنندادن به «کوچکی» و میان این دو، فرق بسیار است.
در نیمه دیدن استکه میفهمی، تن ندادن به کوچکی چقدر دشوار و از آن دشوارتر اینکه برای تن ندادن به کوچکی در معنا، گاهی ناگزیری به کوچکی در لفظ و ظاهر.
حلاوت وملاحت و مرارت و زمختی و ضخامت از تلخی و زشتی و سهولت و نرمی و ظرافت بهتر نیست اما دیدنِ عینیِ شمایل و بوی و خوی «بیشرافتی» در نظر آنها که نیمه دوم زندگی دارند و در شنیدن، متوقف نمیشوند گاهی آدمی را به برتری دادن همه چیزهایی سوق میدهد که به شکل منطقی، نباید مطلوب باشد، آدمی را ناچار میکند که برای فرونرفتن در چاه بیشرافتی، فروبرود به چاله دشواری. شرط این نگاه، توان ِدیدن است.
در این نگاه است که چاه و تاریکی و نکبت و سرگینغلتان و بلندی و تلالو و نعمت و مرغان خوشآواز جهان، بسته به دریچههای روح آدمی تنها با چشم ظاهر قابل دیدن نیستند و جهان معناهاست که آلودگی را نه در تهچاه تاریک که گاه در بلندای درخشان و تعفن را نه در پشمینه مدرس که در قبای اطلس پیش چشمت میآورد.
این، معنای #داستان #کنّاس(تمیزکننده چاه فضولات)و #موذن #ریاکار در «مصیبتنامه» #عطار نیشابوری است. آنجا که #سنایی، موذن و کنّاس را در تقلای نان دید. یکی را بالای مأذنه و یکی را در چاه آلودگی و هرچند کنّاسی را مطلوب ومطبوع نمیدانست اما چون #آلودگی معنا و باطن را در ریای موذن دید، شرافت کنّاس را بیش از او دید:
در رهی میشد سنائی بيقرار
ديد کناسی شده مشغول کار
سوی ديگر چون نظر افکند باز
يک مؤذن ديد در بانگ نماز
گفت نيست اين کار خالی از خلل
هر دو را مي بينم اندر يک عمل
زانکه هست اين بيخبر چون آن دگر
از براي يک دو من نان کارگر
چون برای نانست کار اين دو خام
هر دو را يک کار میبينم مدام
بلکه اين کناس در کارست راست
وان مؤذن غرّه روی و رياست
پس درين معنی بلاشک ای عزيز
از مؤذن به بود کناس نيز
تا تو با نفسی و شيطانی نديم
پيشه خواهی داشت کناسی مقيم
گر درخت ديو از دل برکنی
جانْت را زين بند مشکل برکنی
ور درخت ديو ميداری بجای
با سگ و با ديو باشی هم سرای