زندگی، اتفاق در لحظه ای است که نباید

زندگی، اتفاق در لحظه ای است که نباید

هرکسی حق دارد که یک روز، یک جا و در یک لحظه ی خاص که زندگی امانش می دهد، بنشیند، اگر خواست آهی هم بکشد و بگوید که از نظر من زندگی اینطور است یا آنطور. این چیزی که ما آدم ها در اینجور وقت ها از آن می گوییم البته که معلوم نیست زندگی باشد اما آدم ها خیلی وقت است که ” زندگی” اسم مستعار تجربه های شخصی شان است، تجربه هایی که بد یا خوب، معلوم نیست که چقدرش بخاطر ما بوده و چقدرش بخاطر بدبیاری یا خوش اقبالی ما، هرچه که هست آن چیزی است که بر ما گذشته و حالا ما اسمش را می گذاریم” زندگی” تا هم از حساب خودمان جدایش کنیم و هم اگر بدوبیراهی یا نه اصلا ستایشی را خواستیم حواله اش کنیم ، حریم امن خودمان را دست کم برای قضاوت وجدان خودمان یا نگاه کنجکاو دیگران، حفظ کرده باشیم.
زندگی اگر همین نام مستعاری باشد که ما به دریافت های کاملا شخصی خودمان داده ایم و اصرار داریم که بقیه هم کم و بیش همان را دارند تجربه می کنند، یک نمایش است و یا بهتر است بگویم، من آن را شبیه یک نمایش دیده ام ، بخشی از این نمایش داستانی است که برایش نوشته اند و بخشی، آن هنری که من در ایفای نقشم دارم. این منصفانه ترین چیزی است که در تردید میان جبر و اختیار می شود، تصور کرد.
در این نمایش ، آدم هایی هستند که در برابرت ظاهر می شوند، مهم هم نیست که از کجای داستان؟ از آنجا که تو پایت به نمایش باز می شود یا از آنجا که چند پرده را پشت سر گذاشته ای؟! اینکه تو آنجا که بدنیا می آیی، چه کسانی را می بینی؟ یا آنجا که باید عاشق شوی، چگونه این کار را انجام می دهی؟ یا آنجا که باید ابروهایت سگرمه شود تا چه زمانی دندان ها را روی هم فشار می دهی؟ یا وقتی بغض ات گرفته و کز کرده ای در یک جای دنج و از همه دنیا فقط صدای غمگسارانه ای شبیه ویولون را می شنوی، هم مهم نیست. نه اینکه مهم نباشد، مهم است، جزیی از نمایش است، در لحظه ای اتفاق افتاده که “باید” و کاری در آن لحظه می کنی که “باید”. تو همه ” باید” ها را درست سر وقت انجام داده ای و مدیون هیچ جای ” قاعده ها” نشده ای.
اینها همه زندگی است ، کاری طبیعی در لحظه که تو خوب یا بد انجامش می دهی، اما چیزی هست که از زندگی جدا افتاده، نه جزیی از نمایش است و نه اهمیت دارد که چطور انجامش می دهی. این چیز، برگشتن به جایی از نمایش است در گذشته یا شاید در آینده ای که” نباید”. مثل اینکه هوس و هوای چیزی یا کسی یا جایی که عاشقش بوده ای، در آن روزها که عاشقی جزو بایدها بوده است، حالا سراغت بیاید که عاشقی جزو ” نباید” هاست. یا شعر حزینی را که جزو ” باید” یک روز ابری دردناک بوده درست در لحظه ای هوس کنی که شادی مثل یک شراب صد ساله در رگ هایت می جوشد، مهربانی در جایی که خشم یک ” باید ” است، گریه وقتی که خنده یک ” باید” است و عشق در سال های وبا ! همه از آن لحظه هاست که گفتم، لحظاتی که قاعده را برهم می زنی. بی خیال ” باید” ها، بی خیال نمایش نامه نویس و نمایش و آن نام مستعار زندگی.
این لحظه ها در آن نام مستعاری که من هم اسمش را زندگی گذاشته ام – و به سهم نیم نیم نمایشنامه نویسی که نمی دانم کیست ؟ و اراده خودم که هنوز نمی شناسمش، رضا داده ام ، لحظات ناب و کمیابی است که خود آدم برایش تصمیم گرفته است، لحظاتی، مثل وقتی که بازیگر یک نمایش ، آن هم وسط اندک دقایق استراحت میان دو پرده، تصمیم می گیرد به جای آنکه قهوه ای بنوشد یا سیگاری بگیراند، شعری عاشقانه بگوید برای کسی که دیگر نیست یا بی هوا هوس کند دنیا را آنقدر عاقلانه نگاه کند که هیچ هنرمندی نگاه نکرده است، یا قدم بزند زیر هجوم نگاه هایی که باید از آن گریخت و سایه هایی که از آن باید ترسید. همه اینها که ” زندگی” اش می نامیم، نام مستعار پشیمانی ها یا فخرفروشی های ماست، زندگی همان کارهایی است که اراده می کنیم تا در لحظه ای اتفاق بیفتد که “نباید”.