ماجرایی از الكامل فی التاريخ

اين ماجرا را هم ابن اثير در «الكامل فی التاريخ”(٢١٩ ،وچاپ دارالنشر بيروت) آورده است و هم «ابن‌خلكان» در « وفيات»(چاپ مصر،١٩٦٥) اما هيچكدام به زيبايي «تاريخ مسعودی» ( مروج الذهب)روايت نشده است:

هارون خواست كه به ديدن ابن سماك رود ازيراك كه او زاهدی بود كه به ديدار هيچ بزرگی نرفته بود…چون رسيدند، هارون گفت كه :«شيخ مرا سخنی بگو؟»گفت:«ای هارون! خلق و ملك همه امروز در دست توست، بترس از روزی كه ترا پيش او ايستانند و دو باشد، بهشت يا دوزخ و سه نباشد!» فضل گفت:«شيخ! داني چه گويی و به گويی؟ مگر خليفه مسلمين جز به بهشت اندر شود؟».

ابن سماك ، فضل را جوابی نداد و گفت:«ای هارون! خدايی كه امروز بر خلق ارزانی دارند، همان است كه تو خواهی و اين فضل كه امروز بهشت را بر تو كابين بست، روز قيامت تو را نشناسد و صداي تو را نشنود، خويش را نگر و بر خويشتن رحم آور».فضل متحير شد و هارون گريست.

هارون خواست كه آبی خورد، ابن سماك گفت:«ای خليفه، اگر تو را بازدارند از خوردن آب، قطره‌ای به چند خری؟». هارون گفت :«به نيم مملكت»و چون خورد، گفت:«ای هارون اگر آن آب كه بر دهانت بستم از تو باز نمی‌داشتم، چند می‌دادی كه بند آيد؟».
هارون گفت:«به نيم ديگر ملك». پس گفت:«ای امير المومنين! مملكتی كه بهای آن يك جرعه است، سزاوار است كه بدان ننازی و چون مُلك يافتی، باري خلق را داد ده و بترس از غضب خلق!».

هارون كيسه‌ای پيش شيخ نهاد. ابن سماك گفت:«برگيريد كه حاليا سوختم». كنيز بيامد كه :«ای جوانمردان! برويد كه اين پير را امشب بسيار بدرد آورديد». زر برداشتند كه بروند، هارون، فضل را گفت:«مرد اين است».