گام بزرگ در شبی تاریک

گام بزرگ در شبی تاریک

-دلم گرفته
رشته افکارم را پاره می‌کند. به راننده نگاه می‌کنم. مُرددم که حرفی بزنم یا نه؟
صبح تجربه بدی را از سر گذراندم. راننده تاکسی اینترنتیِ صبح، مشغول رانندگی بود که ماشین بغلی وسط خیابان توقف کرد. راننده، ماشینی را که از رادیاتورش بخار بیرون می‌زد، نشان داد و چیز نامفهومی درباره بی‌فرهنگی گفت. در دنباله حرفش گفتم که دو و نیم صبح دو زن چادری که یحتمل مهمان یکی از همسایه‌ها بودند بعد از خداحافظی با میزبان چیزی جاگذاشته‌ بودند و به اشتباه زنگ خانه‌ام را زدند و بدون عذرخواهی مرا زابه را کردند.

محمد قربانی

به تنها چیزی که فکر نکرده بودم پوشش آن دو زن بود اما راننده تاکسی اینترنتی صبح، کلمه « چادری» را که شنید بی‌مقدمه به خشم آمد و با این تصور که با قصد و غرض خواسته‌ام در دوگانه «باحجاب و بی‌حجاب» چادری‌ها را مردم‌آزار بدانم، فصلی از غربزدگی من و تلاش همفکرانم برای ترویج همجنس‌بازی(!)، حمایت امثال من از قرآن‌سوزی در نروژ(!) و بازی خوردنم در «جنگ ترکیبی» گفت. قاعده این بود که از راننده‌ای که وظیفه‌اش رسانیدن من به مقصد و نه بازجویی و تفتیش عقاید بود، بپرسم چطور درباره کسی که نمی‌شناسد اینقدر با اطمینان حرف می‌زند؟ یا به پشتیبانی تاکسی اینترنتی زنگ بزنم و معترض این لحن شوم اما عاقبت دهان به دهان شدن با راننده تاکسی که بولتن‌خوان است و یقین دارد حرف من در مورد زنگ مزاحم نیم‌شب در ادامه فلان کنفرانس در فلان کشور است معلوم بود، پس تنها کاری که کردم این بود که پیاده شوم.

راننده‌ی مسیر عصرم، دوباره می‌گوید: «دلم گرفته» و می‌پرسد: «این آهنگها رو دوست داری؟». نمی‌دانم اگر بگویم نه، یا بله، جزو حکومتی‌ها هستم یا فریب‌خوردگان جنگ ترکیبی که راننده‌ی صبح می‌گفت. مکثی می‌کنم و می‌گویم: من بیشتر سنتی گوش می‌کنم.
راننده در آیینه نگاهم می‌کند و می‌گوید: «من انواع ساز رو‌می‌زنم، تکست رپ و هیپ‌هاپم می‌نویسم، چه کنم؟ حالمو خوب میکنه. من همیشه غمگینم اما سنتی حالمو خوب نمی‌کنه. فکر میکنی اسکولم نه؟».
گفتم: نه!
می‌پرسد: می‌تونم آهنگ رو زیاد کنم؟ حالم خوش نیست!
گفتم: چرا که نه.
و صدا را زیاد کرد. او با آهنگ، زمزمه کرد و من با روایتی از «محاضرات ‌الادباء» دوباره رفتم به عالم خودم:

مغنیی را گفتم : بخوان! گفت این تحکم است. گفتم التماس دارم: گفت این حاجت است. گفتم اگر رضا داری بخوان: گفت این ابرام است. گفتم : پس نخوان: گفت این عربده است. گفتم بخوان و دل را به صلاح آور. گفت: خوانم، که هرچه دل را به صفا آورد و عشق را بجنباند، خیر است.